۳ تا + امشب

ساخت وبلاگ
زینب ۴ ساله‌ام پشت سرِ هم حرف می‌زند. از سفری خیالی می‌گوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم می‌گوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرت‌هایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانواده‌اش ختم به خیر می‌شود. دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آن‌جا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آن‌طرف خیابان است. دوستِ خراسانی‌اش هم خصوصیات ویژه‌ای دارد به گمانم. آن‌ها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمی‌گنجد. با دقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. شاد و هیجان‌زده تعریف می‌کند که یک نفر ماشینش را می‌شکند. با این‌حال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمی‌شود.به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من هم‌سن او که بودم، اخبار پر بود از جنایت‌های صهیونیست‌ها در حق فلسطینی‌ها. کودکانه مشغول بازی با باربی‌ها و پرنسس‌های خیالی بودم و فقط می‌دانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلی‌ها کشته شده. کاری از دست‌های کوچکم بر نمی‌آمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من می‌شنیدم و می‌دیدم اما نمی‌پرسیدم. پدر همیشه تحلیل‌هایش را در اداره روی کاغذ می‌آورد و مادر حرف‌های سیاسی نمی‌زد. من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوال‌هایم را پیدا کنم. دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا می‌گذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آن‌ها نمی‌رسید یا به سختی جلوی آن‌ها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار می‌زدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه می‌کردیم.اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالی‌اش خراسانی ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:26

از وقتی پایان نامه رو دفاع کردم، تازه روشن شده که چقدر کارهای دیگه تعطیل شده بوده. از سفر به بروجرد که بیشتر شبیه سک سک بود، بگذریم، وقتی برگشتیم، سریع لبه شلوار روپوش فاطمه زهرا رو تو دادم و مقنعه اش رو تنگ کردم و فرداش فاطمه زهرا رو راهی مدرسه کردیم و داستان مدرسه و صبح بیدار شدن و آماده کردن تغذیه و حجم زیاد تکالیف و ... شروع شد. فرداش، یک قرار وبلاگی داشتیم که فقط یکی از دوستان رو دیدم، اونم عجله عجله و البته که خیلی خوب بود. الحمدلله. روزهای بعدش هم به جلد کردن کتاب های مدرسه و آماده کردن وسایلی که بچه باید توی مدرسه نگه می‌داشت گذشت. مثلا قرار بود بچه ها یک کیف نمدی برای وسایل ریاضی شون آماده کنند که قشنگ زحمتش شد مال مامان ها. خلاصه این کارها انقدر ازم وقت برد که خدا می دونه و از اون طرف به خاطر مصادف شدن این روزها با هفته وحدت و فشار کاری همسر و نیمچه مریضی مامان، اصلا کمکی نداشتم. با این حال، در یکی از شب هایی که مصطفی جان در سفر کاری تشریف داشتند، شروع کردم به پروژه انرژی برِ از شیر گرفتن لیلا و عملیات ظرف یک هفته، با موفقیت انجام شد. بعدش هم خدا برامون خواست و 10 مهر، بعد از جلسه معارفه کادر مدرسه فاطمه زهرا با مامان ها، رفتیم امین حضور و سه تا وسیله برقی ضروری برای خونه خریدیم. اولی جارو برقی. چون قدیمیه چند سالی بود اذیت می کرد و بعد از چند بار تعمیر، از تابستون به حالت احتضار افتاده بود و این هفته اخیر دیگه اصلا روشن نمی شد. دومی هم اتو بود. چون اتوی جهیزیه من که خودم هم انتخابش کردم، از اولش المنتش وحشی بود و یهو داغ می کرد و لباس می سوزوند و کلا خوب هم کار نمی کرد. خلاصه این سری اتوبخار مخزن دار گرفتم و یه نفس راحت کشیدم که حالا چادرهای حریرابریشمم رو هم می ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 40 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:26

دیشب وقتی برگشتیم از خونه خانواده شوهر، واقعا از دست شوهرم و مخصوصا مادرشوهرم به خاطر حرفی که بهم زده بود ناراحت بودم و نیاز داشتم با همسر صحبت کنم اما ایشون جلسه داشت و طبق روال این یک هفته، ده روز اخیر، رفت جلسه. منم از خستگی خوابم برد. امروز صبح، در حالی که هنوز دپرس بودم، با تلفنی که دوست مصطفی بهش کرد، تازه فهمیدم که مصطفی یک هفته است که پیگیره بره سمت فلسطین، حالا تا هرجا که شد، حتی تا مرز اردن. استرس افتاد به جونم. مصطفی هم گفت: خیلی خوبه که استرس گرفتی. انقدر بدم میاد از این ژست قوی بودن و جان به کف بودنی که می گیره. گفتم: ماشین من رو بخر و هر کار می خوای بکن. مصطفی حرفم رو جدی گرفت. چند روز بود پیگیر بود اما جور نمی شد. خلاصه همون موقع یکی دو مورد رو زنگ زد و قرار شد بریم یکی رو ببینیم. آماده شدیم و سوار ماشین شدیم و من همش داشتم به این فکر می کردم که اگه مصطفی رو اونجا لب مرز اردن بگیرن چی میشه؟ اگر شهید بشه چی میشه؟ یعنی من قراره زندگیم مثل خانواده شهید صدرزاده بشه؟ یعنی مثل فلانی میشم که بی شوهر شد؟ بعدش چی میشه؟ نه! نباید به این فکرها ادامه بدم. مثل همیشه خوشبین و ریلکس باش صالحه. میره و برمیگرده. صحیح و سالم. اما جواب سین جیم های مادرشوهرم رو چی بدم؟ لابد فکر می کنند من مشکلی نداشتم با رفتنش. اصلا حوصله معاشرت باهاشون رو ندارم. درکمون نمی کنند. اَه... اصلا مگه قرار نبود با هم شهید بشیم... مصطفی که دید من ساکتم، گفت: عزیزم حرف بزن. همه چیز از تو شروع میشه و با تو ادامه پیدا می کنه و به تو ختم میشه. و من همچنان ساکت. رفتیم ماشین رو دیدیم و پسندیدیم. برگشتنی من یه ذره مودم بالا اومده بود. گفتم: منم می خوام بیام. گفت: من مشکلی ندارم. بیا. اتفاقا خوبه بیای. ه ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 42 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:26

بیشتر انسان‌ها کارهایشان بر اساس بیم است، نه امید. کسانی که براساس امید و بشارت الهی کار می‌کنند، یک مرتبه بالاترند. عابدینی، محمدرضا (۱۴۰۰) پروانگان شمع جمع. قم: نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، دفتر نشر معارف. ۵ و ۶ شهریور:ساعت دو بامداد یک‌شنبه، کارم رو برای استادِ‌ جان فرستادم.یک فیلم درام قدیمیِ مالِ بیست سال پیش دانلود کردم و دیدم. اینجوری تا اذان صبح بیدار موندم و بعد از نماز خوابیدم.بیدار که شدیم، صبحانه و ناهار رو یکی کردم. خونه رو مرتب کردم. با بچه‌ها کاردستی درست کردم‌.ساعت سه و نیم، آماده شدیم که طبق هماهنگی قبلی بریم خونه مامان. مامان پیامک داد: "یک ساعت دیگه بیایید."به بچه‌ها گفتم: "ببرمتون پارک؟"فاطمه‌زهرا گفت: "بریم کتابخونه عمومی."و رفتیم و ثبت‌نام‌شون کردم و کلی کیف کردیم.عصر رفتم پیش مهری‌خانم. برگشتنی رفتم یک سوپری برای خودم شکلات هیس بخرم، که دیدم کلی عطر (از این کپی‌های شرکتی) آورده. تصمیم گرفتم یه کوکوشنل به خودم هدیه بدم...بعد با‌ ترانه؛ با شکلات هیسِ سفیدی که زیر زبونم آب می‌شد، چست و چابک، برگشتم سوی خانه :)این شادی رو به خودم در شرایطی هدیه کردم که یک هفته تمام، مشغولِ یک ماجرای مسخره‌ی خانوادگی‌طور بودیم و از اون موقع همسر مریض شده و الان ده روزه که افتاده و به محض رسیدن به خونه مامان باید مشغول بچه‌ها بشم و مغزم رو آماده جیغ و دعواهاشون بکنم. تازه، شب مامان مهمون داشت و خلاصه تمام انرژی‌ام کشیده می‌شد و شد! شب‌ هم راحت نخوابیدم. استرس مغزم رو می‌خورد.صبح امروز، دوشنبه، ساعت ۹ با استادِ جان جلسه بررسی کارم رو داشتم. سه ساعت طول کشید. برگشتم خونه، لهِ له. انقدر حجم اصلاحات بالاست که می‌ترسم به دفاع شهریور نرسم. تصمیم گرفتم از الان تا دو ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 15:38

این‌که دفاع من چگونه گذشت خیلی مهم نیست. فقط اگر دوست دارید بخونید. *** صبح روز ۲۹ شهریور، از استرس خوابم نمی‌برد. هی پا میشدم و به مصطفی می‌گفتم: تو رو خدا پاشو! و اونم میگفت: زوده هنوز.***از پله‌های ساختمون که داشتیم می‌اومدیم پایین؛ در حالی که دخترا لباسای صورتی چین‌چینی، تن‌شون و روسری‌های صورتی ملیح گلی‌گلی سرشون، از خوشحالی قلبم توی سینه تپش گرفت. به مصطفی گفتم: باورم نمیشه!***پذیرایی‌مون اسلایس‌های مثلثی کیک شکلاتی و آبمیوه تخم‌شربتی‌دار و آب‌ معدنی بود و دانشگاه هم چای می‌داد. برای هدیه به حضار هم حرز امام رضا برده بودیم...عموجان و زن‌عموجانم واقعا سنگ تموم گذاشتند و اومدنشون باعث شد حسِ بدِ نبودنِ بابا و مامانم کمرنگ بشه. دخترعموم هم سوپرایزم کرد و همراهشون اومده بود و خیلی خوشحالم کرد. نسیم و مامانش و هما هم با یه دسته‌گل بزرگ و قشنگ اومده بودند‌. یکی از چیزایی که از استرسم موقع ارائه کم کرد، بوی همین دسته‌گل بود.و خانم سین عزیزم که تمام مدت حواسش به همه‌چیز بود اونجا و مثل همیشه مثل یک خواهر کمکم کرد.و داداشام که مثل همیشه گره‌گشا بودند و مخصوصا برادرشوهر کوچیکه‌ام. دمشون گرم :)***وقتی وارد ساختمون دانشکده شدیم، خانم سین بهم زنگ زد که برم اتاق گروه. من و دخترا وارد اتاق شدیم و دیدم استادِجان و خانم سین و یکی از بچه‌های دکتری رشته‌مون اونجا هستند. استاد به محض دیدن دخترا، خیلی نرم و مهربون؛ بوس‌شون کردند و اولش هم لیلا رو ندیدند، بعد از چند لحظه که دیدنش، گفتند من چرا این رو ندیدم!چهره استاد خوشحال و چشم‌‌هاشون کمی قرمز بود. برام از مشهد سوغاتی زعفران آورده بودند.به خاطر همزمانی دفاعم با دو دفاع دیگه، درگیر گرفتن سالنِ بزرگتر برای دفاع بودم و شوخ‌طبعانه می‌گفتند ای ۳ تا + امشب...
ما را در سایت ۳ تا + امشب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmeplus0 بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 15:38